هر
انسانی با سرنوشتی مشخص به این دنیا قدم می گذارد.
او وظیفه ای
دارد که باید ادا کند پیامی که باید ابلاغ شود کاری که باید
تکمیل گردد.
تو تصادفا
اینجا نیستی،بلکه به طور هدفمندی اینجا هستی.
در پس وجود
تو منظوری نهفته است.
کل هستی برآن
است که کاری را از طریق تو به انجام برساند.
بیادداشته باشید هرکاری که انجام دهید نتیجه آن بشماویابه فرزندانتان برمیگردد
روزی معلمی از دانش آموزانش خواست که اسامی همکلاسی هایشان را بر روی دو ورق کاغذ بنویسند و پس از نوشتن هر اسم یک خط فاصله قرار دهند . |
ونوس وگربه
گربه ای عاشق مرد جوان خوش قیافه ای شد و به ونوس التماس کرد تا او را بهزن تبدیل کند. ونوس با تقاضایش موافقت کرد و او را به دوشیزه زیبایی تبدیل کرد .وقتی مرد جوان ،دختر را دید عاشق او شد و او را به عنوان همسرش به خانه برد. ونوس برای اطمینان از اینکه گربه به طور کامل تغییر کرده است ،موشی را در میان اتاق قرار داد .زن با فراموش کردن اینکه دیگر گربه نیست ،از روی تخت پایین پرید و دنبال موش کرد گویی که می خواهد در جا آن را بخورد . ونوس با دیدن اینکه توقعش بر آورده نشده است،گربه را به شکل قبلی اش بر گرداند.
{رفتار انسانها را ذاتشان تعیین می کند ، نه نحوه پرورششان.}
هنوز بعد از این همه سال چهره ی «ویلان» را از یاد نمی برم. در واقع در طول سی سال گذشته همیشه روز اول ماه که حقوق بازنشستگی را دریافت می کنم به یاد ویلان می افتم.
ویلان کارمند دبیرخانه ی اداره بود، از مال دنیا، جز حقوق اندک کارمندی هیچ عایدی نداشت ویلان اول ماه که حقوق می گرفت و جیبش پر می شد، شروع می کرد به حرف زدن.
روز اول ماه و هنگامیکه از بانک به اداره بر می گشت به راحتی می شد برآمدگی جیب سمت چپش را تشخیص داد که تمام حقوق اش را درآن چپانده بود. ویلان از روزی که حقوق می گرفت تا روز پانزدهم ماه که پول اش ته می کشید نیمی از ماه سیگار می کشید، نیمی از ماه تفریح می کرد و خوش بود.
من یازده سال با ویلان همکار بودم. بعدها شنیدم او سی سال آزگار به همین نحو گذران روزگار کرده است.
روز آخر که من از اداره منتقل می شدم. ویلان روی سکوی جلوی دبیرخانه نشسته بود و سیگار برگ می کشید. به سراغ اش رفتم تا از او خدا حافظی کنم. کنارش نشستم و بعد از کلی حرف مفت زدن عاقبت پرسیدم که چرا سعی نمی کند زندگی اش را سروسامان بدهد تا از این وضع نجات پیدا کند؟!
هیچ وقت یادم نمی رود، همین که سوال را پرسیدم به سمت من برگشت و با چهره ای متعجب پرسید: کدام وضع؟!!
بهت زده شدم. همین طور که به او زل زده بودم، بدون این که حرکتی کنم ادامه دادم: همین زندگی نصف اشرافی نصف گدایی!!!
ویلان با شنیدن این جمله همان طور که زل زده بود به من ادامه داد:
تا حالا سیگار برگ اصل کشیدی؟!
گفتم:نه!
گفت: تا حالا تاکسی دربست گرفتی؟!
گفتم : نه!
گفت: تا حالا به کنسرت عالی رفتی؟!
گفتم : نه!
گفت : تا حالا زندگی کردی؟!!
با درماندگی گفتم: آره... نه... نمی دونم!!!
ویلان همین طور نگاهم می کرد نگاهی تحقیر آمیز و سنگین...
حالا که خوب نگاهش می کردم مردی جذاب بود و سالم... به خودم که آمدم ویلان جلوم ایستاده بود و تاکسی رسیده بود. ویلان سیگار برگی تعارفم کرد و بعد جمله ای را گفت که مسیر زندگی ام را به کلی عوض کرد.
ویلان پرسید: می دونی تا کی زنده ای؟!
جواب دادم: نه!
گفت : پس سعی کن دست کم نصف ماه رو زندگی کنی!
یادداشت (شرمنده کودکان کار شدیم) چهارشنبه 20 شهریور 1387 به عنوان پست برگزیده پارسی بلاگ به متون برگزیده صفحه اصلی افزوده شد.
در قرن 15 یک خانواده هجده اولاده در دهکده کوچکی در آلمان زندگی میکرد. دو برادر، علی رغم وضعیت مایوسکننده خانواده یک رویای مشترک داشتند و آن ادامه تحصیل در دانشکده هنر های زیبا بود . اما آنها خوب می دانستندکه وضعیت نابسامان اقتصادی خانواده هرگز اجاره چنین کاری را به آنها نخواهد داد.
آن دو سرانجام راه حلی برای تحقق رویای مشترک خود پیدا کردند. به این ترتیب که قرار گذاشتند شیر یا خط کنند. بازنده در معادن دهکده مشغول به کار شود و هزینه تحصیلی برادر دیگر پس از پایان تحصیلات با فروختن آثار هنری و یا با کار کردن در همان معادن ، هزینه تحصیلی برادر دیگر را پرداخت کند.
به این ترتیب یکی از برادران عازم تحصیل در دانشکده هنرهای زیبا و برادر دیگر عازم کار در معادن خطرناک شد . پس از چهار سال هنرمند جوان به دهکده و کانون گرم خانواده بازگشت . استقبال خوبی از او به عمل آوردند ومجلس شامی به همین مناسبت بر پا شد . برادر هنرمند وسط شام از صندلی خود برخاست تا از ایثارگری و از خود گذشتگی برادر محبوب خود تشکر و قدردانی کند. برادر هنرمند این گونه گفتار خود را به پایان رساند. و حالا آلبرت عزیز نوبت توست . حالا دیگر می توانی به دانشگاه بروی و به آرزوی خود تحقق بخشی. من نیز حمایتت خواهم کرد.
آلبرت در جای خود نشسته بود وبه آرامی می گریست . او در حالی که سرش را تکان می داد به گریه گفت (( نه...نه ...نه!))
آلبرت از جای خود برخاست و اشک هایش را پاک کرد . او نگاهی به میز دراز شام انداخت ، سپس دست هایش را جلو آورد و به نرمی گفت : نه برادر دیگر خیلی دیر شده نگاه کن ... نگاه کن ببین چهار سال کار طاقت فرسا در معادن چه بر سر من آورده است! هریک از انگشتانم حداقل یک بار شکسته ، آرتروز دستهایم به قدری شدید است که حتی قادربه برداشتن یک استکان سبک هم نیستم چه رسد به این که قلم مویی بر دارم وکار ظریف هنری انجام دهم ، نه برادر دیگر خیلی دیر شده!
پس آنگاه روزی آلبرخت دورو برای ادای احترام و قدردانی از فداکاری و از خود گذشتگی برادرش آلبرت ، با دقت وکوشش بسیار اقدام به کشیدن نقاشی دو دست رنج آلود برادرش کرد، دو دستی که کف آنها به هم نزدیک و انگشتان کج و کوله آن رو به بالا بود آلبرخت دورو نام این اثر ارزنده را به سادگی دستان گذاشت ، اما مردم جهان در کمال سخاوت شاهکار او را به خاطر سپاس عاشقانه اش (( دستان در حال نیایش)) نامیدند.
مادر من فقط یک چشم داشت . من از اون متنفر بودم ... اون همیشه مایه خجالت من بود اون برای امرار معاش خانواده برای معلم ها و بچه مدرسه ای ها غذا می پخت.یک روز اومده بود دم در مدرسه که منو با به خونه ببره خیلی خجالت کشیدم . آخه اون چطور تونست این کار رو بامن بکنه ؟ روز بعد یکی از همکلاسی ها منو مسخره کرد و گفت مامان تو فقط یک چشم داره .فقط دلم میخواست یک جوری خودم رو گم و گور کنم . کاش زمین دهن وا میکرد و منو ..
کاش مادرم یه جوری گم و گور میشد...
روز بعد بهش گفتم اگه واقعا میخوای منو بخندونی و خوشحال کنی چرا نمیمیری ؟اون هیچ جوابی نداد....
دلم میخواست از اون خونه برم و دیگه هیچ کاری با اون نداشته باشم
سخت درس خوندم و موفق شدم برای ادامه تحصیل به سنگاپور برم ،اونجا ازدواج کردم ، واسه خودم خونه خریدم ، زن و بچه و زندگی... از زندگی ، بچه ها و آسایشی که داشتم خوشحال بودم تا اینکه یه روز مادرم اومد به دیدن من اون سالها منو ندیده بود و همینطور نوه ها شو
وقتی ایستاده بود دم در بچه ها به اون خندیدند و من سرش داد کشیدم که چرا خودش رو دعوت کرده که بیاد اینجا ، اونم بی خبر
سرش داد زدم :چطور جرات کردی بیای به خونه من و بچه ها رو بترسونی؟ گم شو از اینجا! همین حالا
اون به آرامی جواب داد :اوه خیلی معذرت میخوام مثل اینکه آدرس رو عوضی اومدم و بعد فورا رفت و از نظر ناپدید شد .
یک روز یک دعوت نامه اومد در خونه من درسنگاپور برای شرکت درجشن تجدید دیدار دانش آموزان مدرسه
ولی من به همسرم به دروغ گفتم که به یک سفر کاری میرم .
بعد از مراسم ، رفتم به اون کلبه قدیمی خودمون ؛ البته فقط از روی کنجکاوی .همسایه ها گفتن که اون مرده
اونا یک نامه به من دادند که اون ازشون خواسته بود که بدن به من
ای عزیزترین پسرم ، من همیشه به فکر تو بوده ام ، منو ببخش که به خونت اومدم و بچه ها تو ترسوندم ،خیلی خوشحال شدم وقتی شنیدم داری میآی اینجا ولی من ممکنه که نتونم از جام بلند شم که بیام تورو ببینم
وقتی داشتی بزرگ میشدی از اینکه دائم باعث خجالت تو شدم خیلی متاسفم
آخه میدونی ... وقتی تو خیلی کوچیک بودی تو یه تصادف یک چشمت رو از دست دادی به عنوان یک مادر نمییتونستم تحمل کنم و ببینم که تو داری بزرگ میشی با یک چشم
بنابراین مال خودم رو دادم به تو
برای من اقتخار بود که پسرم میتونست با اون چشم به جای من دنیای جدید رو بطور کامل ببینه
با همه عشق و علاقه من به تو، مادرت
بر سر خاک که سازم بعد از این یارب مقام
سروها دارم بر زیر خاک گریم بر کدام
همرهانم برگ رفتن کرده و بر من همین
مانده نام زندگی کاین زندگی بر من حرام
نقطه اوج آنجائی است که انسان یک عضو خویش را در راه خدا دهد، فداکاری و ایثار آن چیزی است که در عشق وجود دارد. برتری دادن خوشی دیگری بر خوشی خود، شادمانی دیگری بر شادمانی خود، زندگی خود بر زندگی دیگری. طرح اولیه تعالی روح، فرا رفتن از مرزهای محدود من است.
دوست داشتم اینبار درباره کسانی بگویم و بنویسیم که سهم بسیار بزرگی در زندگی ما دارند کسانی که اگر نبودند و اگر کار ارزشمندشان نبودند اینک ما نبودیم که اینگونه راحت بوده و باهم در این کشور عزیزمان ایران زیسته و امنیت داشتهباشیم.
کسانی که از خود گذشتند بسیار والا و غیر قابل توصیف از خود گذشتن و رفتن به سوی چیزهایی که شاید خیلیها نمیدانند یعنی چه؟
جان فدا کردن حسینی شدن عباسی شدن شهید شدن جانباز شدن، رفتن و رفتن و رسیدن به مرزهای ناممکن، آموختن و به ما آموزاندن که همه چیز فقط و فقط به این دنیا ختم نمیشود و به ظواهر و امورات دنیوی.
وفا کردند چون باوفا بودند و جانشان را در راه باوفایان نثار کردند و راهنما شدند و باز وفا کردند، کیست که نترسد و پاک نکند سرشت عصیان آدمی شدن را.
دیر بفکر افتادم در این مورد بگویم و بگویم که چقدر آه از نهاد منِ خاکی به افلاک میرود و ای کاش افلاکیان بشنوند صدای این بنده حقیر را، که اینهمه بیوفایی میبینم و میشنویم نسبت به این باوفایان. خوشا بحال آنان که رفتند چرا که دچار و مبتلا به سرنوشتی محتوم نشدند، آنان ماندند و زجر روزگار و کجخیالی افرادی مثل من.
کسی بود که شاید باورتان نشود خیلی چیزها را قبول نداشت ولیکن نسبت به این عزیزان عشق میورزید و میگفت اگر آنان نبودند چه شهداء چه جانبازان الان ما اینقدر راحت نبودیم و بنشینیم و در مورد مسائلی مثل .... جلسه و کنفرانس و میزگرد گذاشته و به تبادل افکار و اطلاعات و اخبار بگذاریم و بادی هم در گلو انداخته و ......
ما محکومیم تا به ابد در زنجیرههای اسارت بیگانگی ماندن و پوسیدن مگر خود بخواهیم این پوستین را به دور انداخته و کسوتی از رسُتن بپوشیم.
چه بگویم و چقدر بگویم که هرچه گوییم کم گفتهایم اینان که بودند و چه کردند و چه خواستن چرا که آنقدر خواستههایشان از این دنیای میرا و فانی کوچک است در قبال این بزرگمردان روزگار که بهت و خجالت در صورت تک تک ما نمایان خواهد شد اگر بدانید بر سر اینان چه میگذرد و چگونه زندگی میکنند.
نمونهها و نمونههای بسیار هر روز و هر روز در اطراف و اکناف این مملکت به چشم میخورد بیایید چشمانمان را باز کنیم و ببینم نادیدهها و ببینیم این کبوتران نازنین را که از نفس افتادهاند و اگر مرهمی برایشان نیستیم لااقل زخمشان هم نباشیم.
بیایید به جای آه کشیدن
و به جای حسرت خوردن در روزهای وا زده حسرت گرفته
کمی بفکر این گلهای باغ بهشتی باشیم
پیرمردی تنها در مینه سوتا زندگی می کرد . او می خواست مزرعه سیب زمینی اش راشخم بزند اما این کار خیلی سختی بود .
تنها پسرش که می توانست به او کمک کند در زندان بود .
پیرمرد نامه ای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد :
پسرعزیزم من حال خوشی ندارم چون امسال نخواهم توانست سیب زمینی بکارم .
من نمی خواهم این مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت همیشه زمان کاشت محصول را دوست داشت. من برای کار مزرعه خیلی پیر شده ام. اگر تو اینجا بودی تمام مشکلات من حل می شد.
من می دانم که اگر تو اینجا بودی مزرعه را برای من شخم می زدی .
دوستدار تو پدر
پیرمرد این تلگراف را دریافت کرد :
پدر, به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن , من آنجا اسلحه پنهان کرده ام .
4 صبح فردا 12 نفر از مأموران FBI و افسران پلیس محلی دیده شدند , و تمام مزرعه را شخم زدند بدون اینکه اسلحه ای پیدا کنند .
پیرمرد بهت زده نامه دیگری به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقی افتاده و می خواهد چه کند ؟
پسرش پاسخ داد : پدر برو و سیب زمینی هایت را بکار، این بهترین کاری بود که از اینجا می توانستم برایت انجام بدهم .
پاسخ حسین منصور به دوستانش که به عظمت روحش پی برده بودند همان ترانهای است که سلمان ساوجی سروده که تقریباً مضمونش همان مفاهیم عارفانه حلاج است.
عشقم از روی طمع پرده تقوی برداشت طبل پنهان چه زنم؟ طشت من از بام افتاد
عشق بر کشتن عشاق تفال میکرد اولین قرعه که زد بر من بدنام افتاد
شاید شمس تبریزی نمیدانست که روح تشنه و سرکش و حقطلبانه به حلاج توصیه میکرد که عاشقانه بلند پروازی کند به غزلهایش مایههای عرفانی بدهد و از طریق مشایخ سلف را که مبتنی بر تسلیم، مدارا و سازش با فرعونیان است به بایگانی تاریخ سپرد تا داستانسرای روضه قدس شود و از جباران زمان نهراسد برضد سرنوشتی که او را میخواهد از پای درآورد طغیان کند که زندگی حقیقی در شهادت و ایثار است.
محراب عاشقان بالای دار است و به چنین محراب مقدسی کسی راه یابد که وضو به خون کند عاشقان چون نماز عشق گزارنده وضوی آن جز به خون وضو نکنند.
پیش من این تن ندارد قیمیتی
بیتن خویشم فتی این الفتی
خنجر و شمشیر شد ریحان من
مرگ من شد بزم و نرگستان من
حلاج گفت: فنا تارهای دل عاشق را نمیلرزاند و رهاننده از زیباییهای هستی نیست، بلکه جاذبه وصال است اناالحق نشانه زندگیست و انگیزههای این حال در عشق است.
مرگ اگر مرد است ، گو پیش میآی
تا کنم خوش در کنارش تنگتنگ
من از او جانی ستانم بیرنگ و بو
او ز من دلقی ستاند رنگارنگ
آزمودم مرگ من در زندگیست
چون رهم زین زندگی ، پایندگیست
باشد که رهرو راه مردان خدا باشیم، مردانی که طبل خدایی را در گوش جهانیان طنین انداز شدند مردان و زنانی که پرچم علمالهدی را در دست گرفتند و جانها در این راه باختند ولی جز ذکر به خدا و عشق به او چیزی در زبان و دل نداشتند.
بجز اشک و چشم و بجز داغ دل نباشد به دست گرفتارها
چه فرهادها مرده در کوهها چه حلاجها رفته بر دارها
یک روز گرم، شاخه ای مغرورانه و با تمام قدرت خودش را تکاند و به دنبال آن از برگ های ضعیف و کم طاقت جدا شدند و آرام بر روی زمین افتادند.
شاخه چندین بار این کار را دد منشانه و با غرور خاصی تکرار کرد تا اینکه تمام برگ ها جدا شدند و شاخه از کارش بسیار لذت می برد.
برگی سبز و درشت و زیبا به انتهای شاخه محکم چسبیده بود و همچنان در مقابل افتادن مقاومت می کرد. باغبان تبر به دست داخل باغ در حال گشت و گذار بود و به هر شاخه ی خشکی که می رسید آن را از بیخ جدا می کرد و با خود می برد. وقتی باغبان چشمش به آن شاخه افتاد با دیدن تنها برگ آن از قطع کردنش صرف نظر کرد . بعد از رفتن باغبان مشاجره بین شاخه و برگ بالا گرفت و بالاخره دوباره شاخه مغرورانه با تمام قدرت چندین و چند بار خوش را تکاند تا اینکه به ناچار برگ با تمام مقاومتی که داشت از شاخه جدا شد و بر روی زمین افتاد باغبان در راه بازگشت وقتی چشمش به آن شاخه افتاد بی درنگ آن شاخه را از بیخ قطع کرد. شاخه بدون آنکه مجال اعتراض داشته باشد بر روی زمین افتاد.
ناگهان صدای برگ جوان را شنید که می گفت: اگر چه به خیالت زندگی ناچیزم در دست تو بود ولی همین خیال واهی پرده ای بود بر چشمان واقع نگرت که فراموش کنی نشانه ی حیاتت من بودم.