تا به اکنون چند نامه برای خدا نوشتیم و چند تا نامه از خدا
دریافت کردیم. تا به اکنون در آن نامهها چه حرفهای برای خدای خود نوشتیم چه گفتیم
و چه نوشتیم.
چه روزهایی که آمدند و رفتند و باز ما ماندیم با کولهباری
از غم و غصه و کوهی از مشکلات و باز به چه کسی و چه کسانی توانستیم بگویم از راز
دل، رازهایی که قابل گفتن نیست.
حضرت امام حسین علیه السلام در مناجات نامه عرفه خود
میفرماید:
من آنم که بدی کردم،من آنم که گناه کردم، من
آنم که به بدی همت گذاشتم، من آنم که در جهالت غوطه ور شدم، من آنم که غفلت کردم،
من آنم که پیمان بستم و همانم که شکستم من آنم که بد عهدی کردم، من آنم که معترف
شدم من آنم که اقرار کردم به نعمتهای تو بر خودم و پیش خودم
چند تا از این صندوقها سرشار بوده از نامههای درست و
حسابی، چقدر توانستهایم فقط و فقط به فکر و آمال و آروزهای خود نبوده بلکه فراتر
نگریسته و به همه کس و به همه چیزها و حتی کوچکترینها که در اطراف ما میچرخند و
باز ما نیز مثل همیشه بیتفاوت.
روزهایی میآیند و زمانهای پر ارزش و پرباری که میتوان متن
نامههای بسیار زیبایی از اعمال و گفتار و پندارهایمان را برای او که میبایست چه
زود و چه دیر به درگاه لایزالش بوس بر پیشگاه مقدساش بر خاک غفلت زده بفرستیم و
بطور یقین بیشتر از هرکس دیگری خود ما مسرور خواهیم شد.
پس ای انسان چرا این همه غفلت و در پساش اینهمه پشیمانی.
چرا ای انسان فکر میکنی ایام در گذر باز میآیند در صورتی که این عمر توست که به
بهایی ناچیز میرود و تو هنوز در خوابی و یا رویایی که فکر میکنی پایانی ندارد. و
تو ای انسان خاکی چرا میپنداری و چه میپنداری؟
صندوقهای همیشه خالی از نامه و نامههای همیشه خالی از
نوشته و در پایانی غمانگیز یک نمره بد.
چرا فکر میکنی تنها هستی و چرا خاطرات گذشته آفریده شدن خود
را فراموش کردی تو که از یک تکه خاک آمدی و آفریدگارت از روح خود بر کالبد خاکیات
دمید تا تو از فرود به اوج برسی از فرش به عرش بیایی و بیابی خویشتن خویش را.
و اینک روزهایی در پس هم آمدهاند تا تو بتوانی روح خود را
صیقل زمانی دهی و از پر و بال انسانیت گرفته و اوج بگیری و تن اسیر خود را از قید
بندهای این دنیا گسسته و خود را نجات دهی.
پس نامه اعمال خود را مالامال کن از خوبیها و نیکیها و
سرشتههای پاک خداییات که اگر دیر بجنبی و این روزهای بگذرد حتی یک دقیق دیگر از
این زمان بر باد رفته از دستت دیر است چه برسد به سال و وقتهایی دیگر.
ای انسان بیا و کاری کن کارستان؛
بیا و خدایی شو؛
بیا خود را مطهر ساز از ناپاکیها؛
و ای خدا
خدای من تو بخواه
تو بگیر
تو بخواه که خواستن ما از پر کاه هم کمتر است.
دستمان را بگیر.
تا به سلامت از این گذرگاه عبور کنیم.
خدایا این نامه ملتمسانه من به توست میدانی
که چقدر گناهکارم چقدر بدی کردم به خودم و دیگران. مرا ببخش و دستم را بگیر تا
بیاموزم تا صندوقهای از دست نرفته را پر
کنم از نامه اعمال و گفتار خدایی.
خدای من این نور درخشان و لاینفک ذات ملکوتی
بخشایش توست و امید به بخشودگی از گذشته پر از بطالت من که مخلصانه و موحدانه در
دلم موج میزند.
طاعات و عبادات شما دوستان و یاران مهر هشتادوچهار مورد
قبول درگاه حق تعالی باشد. پیشاپیش عید سعید فطر را به تمامی روزهداران عزیز
تبریک میگویم، پاینده و مسرور باشید.
التماس دعا
• وقتی توبیخ را
با تمجید پایان می دهید، افراد درباره رفتار و عملکرد خود فکر می کنند، نه رفتار و
عملکرد شما
• سخت کوشی هرگز
کسی را نکشته است، نگرانی از آن است که انسان را از بین می برد
• اگر همان کاری
را انجام دهید که همیشه انجام می دادید، همان نتیجه ای را می گیرید که همیشه می
گرفتید
• ما زمان را
تلف نمی کنیم، زمان است که ما را تلف می کند
• افراد موفق
کارهای متفاوت انجام نمی دهند، بلکه کارها را بگونه ای متفاوت انجام می دهند
• پیش از آنکه
پاسخی بدهی با یک نفر مشورت کن ولی پیش از آنکه تصمیم بگیری با چند نفر
• کار بزرگ وجود
ندارد، به شرطی که آن را به کارهای کوچکتر تقسیم کنیم
• کارتان را
آغاز کنید، توانایی انجامش بدنبال می آید
• انسان همان می
شود که اغلب به آن فکر می کند
• همواره بیاد
داشته باشید آخرین کلید باقیمانده، شاید بازگشاینده قفل در باشد
• تنها راهی که
به شکست می انجامد، تلاش نکردن است
• دشوارترین
قدم، همان قدم اول است
• عمر شما از
زمانی شروع می شود که اختیار سرنوشت خویش را در دست می گیرید
• آفتاب به
گیاهی حرارت می دهد که سر از خاک بیرون آورده باشد
• عمر شما از
زمانی شروع می شود که اختیار سرنوشت خویش را در دست می گیرید
• آفتاب به
گیاهی حرارت می دهد که سر از خاک بیرون آورده باشد
• وقتی زندگی
چیز زیادی به شما نمی دهد، بخاطر این است که شما چیز زیادی از آن نخواسته اید
• در اندیشه
آنچه کرده ای مباش، در اندیشه آنچه نکرده ای باش
• امروز، اولین
روز از بقیة عمر شماست
• برای کسی که
آهسته و پیوسته می رود، هیچ راهی دور نیست
• امید، درمانی
است که شفا نمی دهد، ولی کمک می کند تا درد را تحمل کنیم
• بجای آنکه به
تاریکی لعنت فرستید، یک شمع روشن کنید
• آنچه شما
درباره خود فکرمی کنید، بسیار مهمتر از اندیشه هایی است که دیگران درباره شما
دارند
• آنکه می تواند
نسبت به نیکی دیگران ناسپاس باشد، از دروغ گفتن باک ندارد
• هرکس، آنچه را
که دلش خواست بگوید، آنچه را که دلش نمی خواهد می شنود
• اگر هرروز
راهت را عوض کنی، هرگز به مقصد نخواهی رسید
• کسانی که نمی
توانند فرصت کافی برای تفریح بیابند، دیر یا زود وقت خود را صرف معالجه می کنند
• صاحب اراده،
فقط پیش مرگ زانو می زند، وآن هم در تمام عمر، بیش از یک مرتبه نیست
• وقتی شخصی
گمان کرد که دیگر احتیاجی به پیشرفت ندارد، باید تابوت خود را آماده کند
• کسانی که در
انتظار زمان نشسته اند، آنرا از دست خواهند داد
• کسی که در
آفتاب زحمت کشیده، حق دارد در سایه استراحت کند
• بهتر است
دوباره سئوال کنی، تا اینکه یکبار راه را اشتباه بروی
• هرگاه مشکلی
را مطرح می کنید، برای رفع آن هم راه حلی پیشنهاد کنید
• کیفیت جامع
یعنی درست انجام دادن همه کارها در همان بار اول
• آنقدر شکست
خوردن را تجربه کنید تا راه شکست دادن را بیاموزید
• اگر خود را
برای آینده آماده نسازید، بزودی متوجه خواهید شد که متعلق به گذشته هستید
• خانه ات را
برای ترساندن موش، آتش مزن
• خودتان را به
زحمت نیندازید که از معاصران یا پیشینیان بهتر گردید، سعی کنید از خودتان بهتر
شوید
• اینجا، کار
تمام نشده است، حتی آغاز پایان هم نیست، اما شاید پایان آغاز باشد
• خداوند به هر
پرندهای دانهای میدهد، ولی آن را داخل لانهاش نمیاندازد
• تنها راهی که
به شکست میانجامد، تلاش نکردن است
• درباره درخت،
بر اساس میوهاش قضاوت کنید، نه بر اساس برگهایش
• از لجاجت
بپرهیزید که آغازش جهل و پایانش پشیمانی است
• انسان هیچ وقت
بیشتر از آن موقع خود را گول نمیزند که خیال میکند دیگران را فریب داده است
• کسی که دوبار
از روی یک سنگ بلغزد، شایسته است که هر دو پایش بشکند
سمانه جعفری (متن به اشتباه به نام آرام مقدم ثبت شده است)
پسر همیشه تمرین می کرد همیشه تلاش می کرد بهترین بازی رو توی
تیم فوتبال ارائه بده اما مربی همیشه این فرصت رو از اون می گرفت و در زمان مسابقه
ها همیشه روی نیمکت ذخیره ها می نشست و بازی رو از اونجا تماشا می کرد اما هیچ وقت
نا امید نمی شد.
در این میان تیم برای مسابقه شهرهای مختلف می رفت اما او
همچنان نیمکت نشین بود و در این بین مادر همیشه در تمام مسابقات او شرکت می کرد و
تیم پسرش را تشویق می کرد ولو انکه او در آن تیم بازی نمی کرد.
ماهها گذشت و پسر به تمرینات خود ادامه داد و در مسابقات
شرکت نمی کرد و مادر نیز همیشه در سکوی تماشاچی ها تیم را تشویق میکرد و بعد از
بازی پسر خود را تشویق به ادامه تمرین وبهتر شدن می کرد.
پس از گذشت چند ماه مادر فوت کرد و پسر تنها حامی خود را از
دست داد و به همین خاطر از تیم خود جدا شد و از بین آنها رفت.
چند ماه بعد مسابقه مهمی بین تیم سابق پسر با یک باشگاه بزرگ
دیگر در حال برگزاری بود و تیم پسر دچار بحران شدیدی شده بود و با چند گل خورده در
حال شکست قطعی بود و همه به این باور رسیده بودند که تیم مقابل پیروز میدان است.
در این میان پسر وارد استادیوم شد و به سوی مربی رفت اگر شما
باختید که چیزی را ازدست ندادید پس حداقل بگذارید من هم بازی کنم شاید بتوانم
امتیازی را برای تیم بیاورم اما مربی به هیچ عنوان قبول نمی کرد اما با اصرار پسر
بالاخره مربی حاضر به انجام این تعویض شد
پسر در عین ناباوری تماشاچییان وارد زمین شد و هیچ کس وی
رانمی شناخت اما پسر آنچنان بازی کرد که همه مردم متعجب مانده بودند. با وجود این
پسر در ترکیب تیم پسر باعث شد نتیجه مسابقه عوض شود و با زدن 2 گل تیم پسر برنده
از بازی بیرون بیاید و پسر به عنوان بازیکن برتر میدان شناخته شود.
مربی بعد از مسابقه از پسر پرسید چه انگیزه ای باعث شد که تو
اینچنین اصرار به بازی کردن بکنی و به این زیبایی بازی کنی.
پسر گفت: همیشه مادرم در استادیوم من را تشویق می کرد در حالی
که او نابینا بود و این اولین باری بود که می توانست بازی من را بیند و می خواستم
ببیند که پسرش چه زیبا بازی می کند.
یک روز معلم یکی از کلاسها نیامده بود. به جای اون، یکی دیگه از معلم های مدرسه رفت سر کلاس. از اونجا که درس مورد نظر تخصص اش نبود، تصمیم گرفت یه بازی شاد و ساده راه بندازه و اون ساعت رو اینطوری بگذرونن.
برای همین ، یه ظرف آب و یه صابون و یه قوطی جوهر خودنویس آورد. بچه ها رو به صف کرد و مسابقه شروع شد.
قرار بود هر کدوم از بچه ها بیاد و دستش رو که قبلا جوهری شده بود، بدون کمک کسی و بدون کمک دست دیگه اش، با آب و صابون پاک کنه. یعنی راست دست ها دست راستشون رو جوهری میکردن و باید با همون دست، اون رو با آب و صابون تمیز میکردن، چپ دست ها هم دست چپشون. و در آخر، کسی که هم زمان کمتری صرف کرده بود و هم دستش رو تمیز تر شسته بود، برنده اعلام میشد. مسابقه تموم شد و برنده مشخص شد.
وقتی برنده رو نگاه کردن، دیدن هنوز هم جوهر بین انگشتانش مونده و کاملا تمیز نشده. معلم باحال ما، نفر آخر ( که از همه بیشتر کارش طول کشیده بود و دستش کمتر تمیز شده بود ) رو آورد. این بار اجازه داد از هر دو دستش استفاده کنه. زمان گرفتن و دیدن که در زمانی خیلی کمتر از نفر اول، دستش رو کاملا تمیز کرد و هیچ اثری از جوهر روی دستش نموند.
معلم بچه ها رو جمع کرد و بهشون گفت:
دیدید....
ما همه مثل اون دست هستیم...
اگه یه روزی حتی همه ی عزم خودمون رو جزم کنیم که خودشویی کنیم و به فکر تمیز کردن درون خودمون بیافتیم، بازهم یه جاهایی باقی می مونه که دستمون بهش نمی رسه.... اما اگه یه دوست خوب و صادق مثل اون یکی دستمون باشه...خیلی راحت تر و بهتر می تونیم خودمون رو اصلاح کنیم...
واسه همینه که یه بزرگی گفته :
اگه همه ی عمرتو صرف پیدا کردن یه دوست واقعی کنی ، ضرر نکردی.
جان تاد، در خانوادهای پر اولاد به دنیا آمد. خانواده او
بعدها به دهکده دیگری رفت. در آنجا هنوز جان بچه بود که پدر و مادرش مردند.
قرار شد که یک عمه عزیز و دوست داشتنی سرپرستی جان را به
عهده بگیرد. عمه یک اسب ویک خدمتکار به اسم سزار فرستاد تاجان را که آن موقع شش
سال بیشتر نداشت به خانه او ببرد. موقعی که داشتند به خانه عمه میرفتند، این
گفتگو بین جان و سزار صورت گرفت:
جان: او آنجاست
سزار: اوه، بله، او آنجا منتظر توست.
جان: زندگی کردن با او خوب است؟
سزار: پسرم تو در دامان پر مهری بزرگ خواهی شد.
جان: او مرا دوست خواهد داشت؟
سزار: آه، او دریا دل است.
جان: او به من اتاق میدهد؟میگذارد برای خودم توله سگ
بیاورم؟
سزار: او همه کارها را جور کرده است.پسرم! فکر میکنم کاری
کرده که حیرت کنی.
جان: یعنی قبل از این که برسیم نمیخوابد؟
سزار: اوه، نه، مطمئن باش به خاطر تو بیدار میماند. وقتی
از این جنگل بیرون برویم، خواهی دید که توی پنجره شمع روشن کرده است.
و راستی هم وقتی که به خانه نزدیک شدند، جان دید که در
پنجره شمعی میسوزد و عمه در آستانه در خانه ایستاده است. وقتی که با خجالت نزدیک
شد، عمه جلو آمد، او را بوسید و گفت: «به خانه خوش آمدی!»
جان تاد در خانه عمهاش بزرگ شد. او بعدها وزیر عالیقدری
شد. عمهاش در واقع مادر او بود.
او به جان خانه دومی داده بود.
سالها بعد عمه جان برایش نامه نوشت و گفت که مرگش نزدیک
است. دلش میخواست بداند جان در این باره چه فکر میکند. این چیزی است که جان تاد
در جواب عمهاش نوشته است:
« عمه عزیزم! سالها قبل خانه مرگ را ترک کردم، در
حالیکه نمیدانستم کجا میروم و یا اصلا کسی به فکرم هست یا عمرم به سر رسیده است.
راه طولانی بود، ولی خدمتکار دلداریم میداد. بالاخره من به آغوش گرم شما و یک
خانه جدید رسیدم. آنجا کسی در انتظارم بود و من احساس امنیت کردم. همه این چیزها
را شما به من دادید.
حالا نوبت شما شده است. دارم برای شما مینویسم که بدانید
کسی آن بالا منتظر شماست. اتاقتان آماده است، شمع در پنجره آن خانه روشن است، در
باز است و کسی منتظر شماست.»
سه کاسب
شهر بزرگی قرار بود که محاصره شود و ساکنانش فرا خوانده شدند تا بهترین را های دفاع در مقابل دشمن را بررسی کنند. آجر چینی پیشنهاد کرد آجر بهترین مصالح است ،در حالی که نجاری الوار را ترجیح می داد . چرم دوزی ایستاد و گفت: ((آقایان،من با هر دوی شما مخالفم ، هیچ چیزی در دنیا به خوبی چرم نیست.))
مردی در عالم رویا فرشته ای را دید که در یک دستش مشعل و در دست دیگرش سطل آبی گرفته بود و در جادهای روشن و تاریک راه می رفت.
مرد جلو رفت و از فرشته پرسید:« این مشعل و سطل آب را کجا می بری؟»
فرشتـه جواب داد:« می خواهم با این مشعـل بهشت را آتش بـزنم و با این سطل آب، آتش های جهنم را خاموش کنم. آن وقت ببینم چه کسی واقعاً خدا را دوست دارد!»
راهبی کنار جاده نشسته بود و با چشمان بسته در حال تفکر بود. ناگهان تمرکزش با صدای گوش خراش یک جنگجوی سامورایی به هم خورد:« پیرمرد، بهشت و جهنم را به من نشان بده!»
راهب به سامورایی نگاهی کرد و لبخندی زد. سامورایی از این که می دید راهب بی توجه به شمشیرش فقط به او لبخند می زند، برآشفته شد، شمشیرش را بالا برد تا گردن راهب را بزند!
راهب به آرامی گفت:« خشم تو نشانه ای از جهنم است.»
سامورایی با این حرف آرام شد، نگاهی به چهره راهب انداخت و به او لبخند زد.
آنگاه راهب گفت:« این هم نشانه بهشت!»
گلهای سرخ به این زیبایی میشکفند چرا
که سعی ندارند به شکل نیلوفر های آبی در آیند و نیلوفرهای آبی به این زیبایی شکفته
می شوند چرا که درباره ی دیگر گلها افسانه ای به گوششان نخورده است. همه چیز در
طبیعت این چنین زیبا در تطابق با یکدیگر پیش میروند. چرا که هیچ کس سعی ندارد با
کسی رقابت کند کسی سعی ندارد به لباس دیگری درآید.
فقط این نکته را دریاب! فقط خودت باش
و این را آویزه ی گوش کن که هر کاری هم که بکنی نمیتوانی چیز دیگر باشی. همه
ی تلاشها بیهوده است . تو باید فقط خودت باشی.
دوست معمولی هیچگاه نمیتواند گریه تورا ببیند. دوست واقعی شانه هایش از گریه تو تر خواهد بود. دوست معمولی اسم کوچک والدین تو را نمیداند. دوست واقعی شاید تلفن آنها را جایی نوشته باشد. دوست معمولی یک جعبه شکلات برای مهمانی تو میآورد. دوست واقعی زودتر به کمک تو می آید و تا دیر وقت برای تمیز کردن میماند. دوست معمولی از دیر تماس گرفتن تو دلگیر و ناراحت میشود. دوست واقعی میپرسد چرا نتوانستی زودتر تماس بگیری؟ دوست معمولی دوست دارد به مشکلات تو گوش کند. دوست واقعی سعی در حل آنها میکند. دوست واقعی میپرسد چرا نتوانستی زودتر تماس بگیری؟ یک دوست معمولی دوست دارد به مشکلات تو گوش کند.. دوست واقعی سعی در حل آنها میکند. دوست معمولی مانند یک مهمان عمل میکندو منتظر میماند تا از او پذیرایی کنی. دوست واقعی به سوی یخچال رفته و از خود پذیرایی میکند. دوست معمولی می پندارد که دوستی شما بعد از یک مرافعه تمام می شود. دوست واقعی میداند که بعد از یک مرافعه دوستی محکمتر میشود. دوست واقعی کسی است که وقتی همه تو را ترک کرده اند با تو می ماند |